عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

گردش دسته جمعی

جمعه هفته ی گذشته، همراه مامانی و بابایی، عمه عارفه و عمه زهرا و عمو فرزاد و بی بی لیلا رفتیم گردش واسه نهار رفتیم روستای فولاد محله     اونجا نهار خوردیم و چند ساعتی موندیم، بعد هم رفتیم روستای پرور روز خیلی خوبی بود ماشین و توپ و سطل شن بازیت رو برده بودیم اونقدر اون روز خاک بازی کردی و تو گل و خاک نشستی و خوابیدی و غلط زدی وقتی اومدیم خونه با لباااس بردمت توی حموم اما واقعا ارزشش رو داشت از اون روز و خاک بازیش یه خاطره خوب تو ذهنت موند...     ...
25 مرداد 1394

زنبوووور

زنبوز زرد و قرمز ، هی میکنه وز و  وز دنبال گل میگرده یک گل ناز قرمز یواش میاد کنارم، میشینه روی دستم شاید خیال میکنه ، من گل و غنچه هستم وای وای وای چکار کرد؟؟؟ مامان میگه : بوست کرد! پس چرا جای بوسش، این همه میکنه درد   بهلههههههه پسرک شیطونم بالاخره علاقه ات به خاک بازی و گل و گلدون کار دستت داد چند روز پیش که خونه عزیز بودیم زنبور نیشت زد خدا رو شکر چیز مهمی نبود حتی ورم نکرد و فقط کمی قرمز شد اما تو یک ساعتی گریه کردی تو اون یک ساعت همه تو خونه راه میرفتن تا یجوری آرومت کنن و سرگرمت کنن دست آخر بابایی شونصد تا بادکنک باد کرد تا یادت رفت     این عکس رو اون...
25 مرداد 1394

خوش اومدی سحر بانو

عزیز دلم یکی از روزای اول مرداد رفتیم خونه خاله حکیمه چند وقته پیش یه فرشته ی کوچولو به جمع خونواده خاله حکیمه اضافه شد سحر جون خوش اومدی اون روز خیلی بهت خوش گذشت با غزل جون و سایدای نازنینم حسابی بازی کردی بدون دخالت ما، تنهایی میرفتید تو اتاق و بازی میکردید فقط آخرش اتاق غزل بانو ترکیده بود بسکه اسباب بازی ریخته بودید وسط اتاق سحر مثل یک فرشته آروم و ناز بود خیلی از دیدنش خوشت اومده بود نازش میکردی و هر وقت گریه میکرد آروم کریر رو تکون میدادی و براش دست میزدی تا آروم شه غزل جون یه خونه ی بازی کوچیک داشت که ازش خوشت اومده بود بیشتر زمانی رو که اونجا بودی...
25 مرداد 1394

روستای پرور

جمعه ی هفته ی گذشته همراه با دوستای باباجون رفتیم به روستای پرور چون رابطه ات با بچه ها خوب شده بود اینبار وقتی رسیدیم خبری از غریبی نبود اول کنارمون نشستی بعد همکار باباجون اومد و تو رو برد کنار رودخونه کم کم ترست از آب ریخت و با بچه ها همبازی شدی دو سه ساعتی کنار آب بازی کردی این میون فقط دوبار واسه خوردن میون وعده و نهار اومدی پیشمون اما خوب بعدش دیگه اومدی کنار ما و اطراف من و باباجون بودی     اون روز به هر سه مون خیلی خوش گذشت و این بخاطر پسرک خوش اخلاقم بود که اون روز عالی بود... ...
7 مرداد 1394

عشق ماشین

عاشق ماشین بازی و ماشین سواری موتور بازی و موتور سواری هستی هر وقت کار خوبی میکنی و ازت میپرسیم جااایزه چی میخای با هیجاان میگی " ماااااشین" یه موقع هایی به بابا جون گیر میدی که برات موتور بگیره از اون موتور بزرگا که تو خیابون میره!! وای که چقد سخته اون موقع ها پرت کردن حواست ...
7 مرداد 1394

افطار در شهمیرزاد

عزیزکم مدتی  بود که باباجون ازمون میخواس که با دوستاش بریم بیرون اما واقعا برام سخت بود چون میدونم تو وقتی با آدمای جدید روبرو میشی کمی سخت ارتباط برقرار میکنی خلاصه که یکی از روزای آخر ماه رمضون رفتیم شهمیرزاد به خونه ی یکی از دوستای باباجون وقتی وارد شدیم تا نیم ساعتی بهونه گیری میکردی که بریم اما وقتی اذان گفتن و با بچه ها سر سفره ی افطار نشستی کم کم یخت باز شد از راست به چپ: محمد یاسین کاشی، محمد یاسین شهروی، ایلیا جون، فاطمه زهرا شهروی اون شب خاله ها و عمو ها اونقد با مهربونی باهات بازی کردن که زودتر از انتظارم باهاشون گرم گرفتی بعد افطار رفتیم تو فضای سبز نشستیم برا اولین بار با بچه ها قایم موشک باز...
7 مرداد 1394
1